بسته بودن دایمی چشمهایم،درد و زجر این شکنجه ها را دو چندان می کرد.وقتی چشم ها باز باشد و انسان ببیند که چه بلایی می خواهد بر سرش بیاید،بدن به خودی خود،با انقباض و انبساط واکنش نشان می دهد.


یک بار،وقتی با سیخ داغ  آمدند سراغم،یکی از مامور ها برای اینکه به امام خمینی توهین بکند،اسم ایشان را برد.به محض این که گفت خمینی،من به احترام این اسم،با صدای بلند صلوات فرستادم.او از لجش سیخ را محکم چسباند به لب هایم.


بلای دیگری که در همین حالت آویزان بر سرم در می آوردند،چسباندن اتو به بدنم بود.اتو را می گذاشتند خوب داغ شود،بعد آن را به کمر،باسن،کف پا و بعضی جاهای دیگر بدنم می چسباندند


گاهی ابتدا محل مورد نظر را خیس می کردند و بعد اتو را می چسباندند به آن جا تا شدت سوختگی به مراتب بیشتر و غیرقابل تحمل تر شود.

روش دیگری که برای شکنجه من به کار می بردند،بستن دست و پایم از پشت بود؛دست راست را به پای راست و دست چپ را به پای چپ می بستند،بعد هم به شکم می انداختنم روی زمین؛طوری که به حالت نیم دایره در می آمدم.


بخشی از کتاب "حکایت زمستان"  تحقیق و تالیف:سعید عاکف

خاطرات آزاده عباس حسین مردی


مشخصات

آخرین جستجو ها